داشت با آب قمقمه اش وضو می گرفت برای نماز صبح.گفتم:بی تجربه ای.لازم می شه. شاید یکی دو روز بی آب باشیم.
گفت:لازمم نمیشه مسافرم.عملیات که تمام شد دیدمش،رفته بود مسافرت
!!!!!!!!!!!
گفتم:بچه الان چه وقت نماز خواندنه؟
گفت: از کجا معلوم دیگه وقت کنم.توی آن هیری بیری شروع کرد به نماز خواندن.السلام علیکم و رحمه الله و برکاته را که گفت،یک خمپاره آمد و بردش مهمانی.