سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گرامی ترین عزّت، دانش است، زیرا با آنشناخت معاد و معاش به دست آید و خوارترین خواری، نادانی [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :29
بازدید دیروز :0
کل بازدید :32217
تعداد کل یاداشته ها : 30
103/8/26
7:11 ص

سرش را رو به آسمان برد...
نفسی عمیق کشید...
شش هایش را مملو از هوای تازه کرد
چه دلنشین...
زمین را با آب شسته اند،هوای خنکی به صورتش می خورد، بوی نای خاک حال دیگری به او میبخشد
کمی آنطرف تر منبع آب را میبیند،نزدیکش می شود،دستگاهی فلزی و لرزان...
کیفش را باز میکند و لیوانش را که مادرش به او داده بیرون می آورد و پر از آب خنک میکند. سرمای آب وجودش را برای چند دقیقه از فضای نسبتا گرم و ناآرام دور و برش دور میکند...
سرش را رو به آسمان میبرد و خدایش را شکر می گوید...
کمی آنطرفتر...
صندلی های نیمه تمیز حیاط دانشگاه، دستمالش را در می آورد و صندلی را تمیز میکند و مینشیند.
کتابش را از کیف درمی آورد و تورق میکند...می داند تا دقایقی دیگر کلاسش شروع می شود.
از زجلسه ی اول خاطره ی خوشی در ذهن نداشت.
آنروز وقتی وارد دانشگاه شده بود بعضی ها چپ چپ نگاهش میکردند، هر قدم که برمیداشت مصمم تر می شد. دسته ی کیفش را محکم تر میفشرد تا در پله های ساختمان به طبقه ی سوم رسید.
حرکت کرد...کلاسش انتهای راهرو بود، چند قدمی که جلو رفت به ناگاه به سمت راست گاهش را چرخاند...از تعجب ابروهایش را بالا انداخت!
خدای من چه میبیند؟
کنار برد شیشه ای پسری با خنده ای بر لب و جلویش به فاصله ی 1 متری!!دختری مانتویی که او هم خنده ای بر چهره داشت ایستاده بودند.
از خودش سوالی پرسید:دختر و پسر مسلمان،مگر اینگونه می شود؟؟
مطمئن بود که این آموزه ی دینی نیست. با تعجب بسیار از کنارشان گذشت مانند تمام دانشجویانی که از کنارشان میگذشتند...
به راهش ادامه داد،چند متری به کلاس نمانده بود که صدایی را شنید:"سلام علیکم برادر،التماس دعا!" با لحنی تمسخرآمیز و تلفظ سنگین عین!!
صدا به سرعت رد شد، به عقب نگاه کرد، پسری با موهای به اصطلاح فشن! با خنده ای ریزبر لب از او دور شد...
ناراحتی را در وجود خود احساس میکرد. به راهش ادامه داد تا به در کلاس رسید.
میز و صندلی استاد خالی است. هنوز استاد نرسیده است. مصمم وارد کلاس شد. هنوز قدم دوم را نزاشته بود که خشکش زد!!
تقریبا 30 نفر دانشجو، آن هم دختر...
هیچ پسری داخل کلاس نیست. به نظر تنها پسر کلاس خودش است.دمای بدنش به سرعت بالا میرود.عرق بر پیشانیش نقش میبندد. کلاس کمی آرامتر شده.همه به او نگاه میکردند.صدای خنده های ریز و همهمه به گوشش میرسید. سریع به راه خود ادامه می دهد.
از سمت راست کلاس سعی میکند خود را به انتهای کلاس برساند. چند صندلی خالی آنجاست. ردیف اول...ردیف دوم...ردیف سوم که رسید دختری با حجاب نصفه نیمه راه را کمی تنگ کرده بود. آمد که رد شود به امید اینکه دختر صندلیش را کمی آنطرفتر بکشد ولی امیدش بیهوده بود. دختر از سر جایش تکان نخورد. همانطور که سرش پایین بود گفت: ببخشید...
دختر که عجله ی او را دید به زور خودش را کنار کشید انگار که اصلا متوجه رد شدن او نشده بود! به زحمت از ردیف سوم عبور کرد، ابروهایش در هم گره خورد...
به انتهای کلاس رسید. یک نفس راحت کشید و نشست. کتابش را درآوردو مشغول صفحات کتاب شد تا استاد بیاید. هنوز عرق بر پیشانیش بود...
...هنوز که به آنروز فکر میکند ناراحت میشود.
به ناگاه احساس میکند که صندلی کنارش پر شده است، چشمش به زمین خیس دانشگاه قفل شده بود.
به خود آمد...همکلاسیش در صندلی کناری نشسته بود.دختری مانتویی بدون موهای بیرون زده از مقنعه!!
شوکه شد. دختر سلام کرد. جوابش را داد. دختر پرسید:"جزوه ی جلسه ی پیش را دارید؟"
نمی داند چه بگوید! ناخودآگاه سری به نشانه ی تأیید تکان میدهد و دستش را به سمت کیف دراز میکند و جزوه را در می آورد. دختر سوال می پسد و او جواب می دهد. چند پرسش و پاسخ درسی...
به ساعت نگاه میکند. ساعت 8 است. کلاس شروع شده. دختر از او تشکر میکند و از او دعوت میکند که به کلاس برود. او جواب میدهد:"من کاری دارم. چند دقیقه ی دیگر می آیم"
دختر می رود واو تنها در خط صندلی خود می ماند. نفس راحتی میکشد.
سرش را رو به آسمان برد...
خدای من! مرا در پناه خودت حفظ کن...